من پذیرفتم شکست خویش را پندهای عقل دور اندیش را من پذیرفتم که عشق افسانه است این دل درد آشنا دیوانه است
می روم شاید فراموشت کنم با فراموشی هم آغوشت کنم می روم از رفتنم دل شاد باش از عذاب دیدنم آزاد باش گرچه تو تنهاتراز ما می روی آرزو دارم ولی عاشق شوی آرزو دارم بفهمی درد را تلخی برخوردهای سرد را
تو همونی که تو خنده هام شریــکی
توی درد و غصه ها واســـم طبـــیبی
تو همون رویـای پـاکی که توی شبــهای من بود
که توی شبـهای من بـود
از خدا میخوام همیشه که کنـار تو بمونم
شمع باش پروانه میـشم تا کنـار تو بـسوز وقتی چشـمات گـریه میکرد ارزوم بـود که بمیرم
کـاش بودم کنـارت ای گـل تا که دستـات رو بـگیرم