میگذرد روزی این شبهای دلتنگی ، میگذرد روزی این فاصله و دوری، میگذرد روزهای بی قراری و انتظار ، میرسد همان روزی که به خاطرش گذراندیم فصلها را بی بهار ، و از ترس اینکه بهم نرسیم شب تا صبح را اشک میریختیم
منکه از کوی تو بیرون نرود پای خیالم… نکند فرق بحالم! چه برانی.. چه بخوانی.. چه به اوجم برسانی.. چه به خاکم بکشانی.. نه من آنم که برنجم!!! نه تو آنی که برانی!!!
چندان هم دور نیستی ؛ فقط به اندازه ی یک نمیدانم از من فاصله گرفته ای ! آری ، “نمیدانم” کجایی ؟ . . . اگر نسیمی شانه هایت را نوازش کرد ، بدان آن هوای دل من است که به یادت می وزد !