یکی انگار میون ما
داره آتیش میسوزونه
یکی انگار میخواد ما را به خاک تیره بنشونه
یه دست غیب نامحرم زده بر سینه زخم غم
به سوز سینه میگریم
به حال خود در این خونه
غم درد دل مارا
کسی انگار نمیدونه
در این بازار بی مهری
متاع عشق ارزونه
چه دلگیرم چه دلگیر از شب یلدای بی پایان
اگر چه یاری از یاران کنار من نمیمونه
از این جمع گرفتاران
لبم خسته دلم خونین
بنال ای دل به حال من که درد من غریبونه
به هر یاری که دل بستم چو من سر در گریبونه
به هر چشمی که رو کردم
نگاه شو بر میگردونه
هر آن گل را که بوئیدم
شبی نشکفته پرپر شد
به هر کس راز دل گفتم
به من تیر ثنا گشته
غم درد دل ما را کسی انگار نمیدونه
در این بازار بی مهری متاع عشق ارزونه
دلمان خوش است که می نويسيم و ديگران می خوانند و عده ای می گويند , آه چه زيبا
و بعضی اشک می ريزند و بعضی می خندند
دلمان خوش است به لذت های کوتاه
به دروغ هايی که از راست بودن قشنگ ترند
به اينکه کسی برايمان دل بسوزاند يا کسی عاشقمان شود
با شاخه گلی دل می بنديم و با جمله ای دل می کنيم
دلمان خوش می شود به برآوردن خواهشی و چشيدن لذتی
و وقتی چيزی مطابق ميل ما نبود
چقدر راحت لگد می زنيم و چه ساده می شکنيم همه چيز را......